مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

پوزش

سلااااااااام عزیز دل مامانی و بابایی... من رو ببخش که 3-4 ماه نیومدم وبلاگت رو به روز کنم ... مامان فدای تو بشه ... مهم نیست که چند ماه پست جدید برات نذاشتم... مهم اینه که یه لحظه رو بدون تو نمیتونم تحمل کنم و تو تک تک ثانیه های من و بابایی هستی و شیرینی ثانیه هامونو به تو مدیونیم... عزیزم تو این چند ماه خاطراتت رو رو کاغذ می نوشتم و حالا وارد وبلاگت کردم... قول نمیدم تکرار نشه ! چون از آینده خبر ندارم ولی قول میدم تموم سعیمو کنم تا خاطراتت رو یادداشت کنم حالا هر جا که شده .... ایشالله زود به زودتر میام....... راستی امروز اولین روز ماه مبارک رمضان هست و بابایی شیفته و تو هم هی میری میای میگی: ماما، ماما ...
8 تير 1393

شیرین کاری های تو

بعضی موقع ها خیلی شیطنت می کنی و چشمات برق خاصی داره و بالاپایین می پری مثل اسفند رو آتش ... جواب کیه حتما میگی من! -عسل مامان کیه کیه؟ -مهدی یار: من من -خوشگل مامان کیه کیه؟ مهدی یار: من من -پسرطلای مامانی کیه کیه؟ -مهدی یار:من من جواب کو یا کجاست هم حتما میگی: لَف (رفت) تو خونه راه میری با آهنگ میگی: امیر لَف- عسیس لَف (عزیز رفت)- بابا لَف – آببه لَف- پیسی لَف (پیشی رفت) ...  از بس هروقت یه نوشیدنی سر سفره بوده و شما پرسیدی آبدوغه؟! و ما گفتیم نه... حالا هی راه میری و میگی: آبدوغه نه، آبدوغه نه و ... خیلی جدیداً جیغ میزنی ... بیچاره همسایه ها! گاهی جمله سه کلمه ای ...
8 تير 1393

18 ماهگی عسلی

جیگر مامانی دیگه بزرگ شده و همه چی رو میگه و می فهمه... سوالی ازت چیزی بپرسیم محکم میگی نه! گاهی هم میگی اوهوم... گوشی خیلی دوست داری و قبلا به گوشی می گفتی توپ ( چون همیشه دختر عمه برات آهنگ یه توپ دارم قلقلیه میذاشت و گوشی رو میداد دستت) اما الان دیگه به گوشی میگی اَلو... با تلفن خوب هم صحبت می کنی ... اَلو ... میگی:بله ... خوبی؟ میگی:نه! هر وقت هم پسرعموت بهت میگه مهدی یار خوبی؟ میگی: نه! برا همین میگه : مهدی یار مثل "دیوی" (یکی از عروسکهای کلاه قرمزی که همه چی رو برعکس جواب میده) می مونه و خودش "دیوی" صدات می کنه!!! یک نفر خوابه چشماش رو می خوای دربیاری... یکی دوهفته بود که بعضی شبها ساعت 3 نصف شب بیدا...
8 تير 1393

تمرین الفبا

مامانی:آقا مهدی یار... مهدی یار: بَل! مامانی: بگو لام... مهدی یار: دام... مامانی: بگو میم... مهدی یار: میم... مامانی: بگو نون... مهدی یار: مَ مَ ؟!!!!!!!    نوشته شده در 5 اردیبهشت 1393 ساعت 9.5 ...
7 تير 1393

دومین فروردین کنار قندعسلی

سلام پسر گلم، عسلکم، عزیز دلم... بهت قول داده بودم تا قبل از عید یه صفایی به وبلاگت بدم اما نشد... شرمندتم قند عسلم... قبل از عید می خواستم همه کارهای خونه تکونی رو بذارم واسه هفته آخر اما خوب شد که نذاشتم... یک ماه طول کشید تا این چند وجب خونه رو تمیز کنم ... بی نهایت اذیت کردی... از این طرف ما تمیز می کردیم و از اون طرف شما می پاشیدی... از این طرف دستمال می کردم ، از اون طرف خودکار یا مداد از یک جایی پیدا می کردی و ... بابایی صبح می رفت سر کار تا ظهر که من کاری نمیتونستم انجام بدم و فقط باید مراقب جنابعالی می بودم تا همون یه ریزه ای که تمیز کردیم رو بهم نریزی! ظهر که بابایی می اومد ناهار می خوردیم و بابا...
6 تير 1393
1